دلم تنگه برات

بنام او که عشقش بی انتها، مهرش بی پایان ورحمتش بیکران است

دلم تنگه برات

بنام او که عشقش بی انتها، مهرش بی پایان ورحمتش بیکران است

قصه بی پایان دل من

 

 

عاشقانه ها

قصه بی پایان دل زخمی من

صدای شکستنم را نشنیدی؟؟؟

 

تا کی به امید فردای پر از مهربانی فال بگیرم با حافظ؟؟ تا کی از فرصت استفاده کرده و یک دل سیر گریه کنم لابه لای باران ها؟؟؟ هنوز صدایت از دفتر دلم پاک نشده است... وخط خطی های نگاهت !!!

آنقدر آه کشیدم و نگاه کردم به ابرها که آسمان رنگ انتظارم شد...چشمانت خیال گفتن رازی را دارد.. که لبهایت طفره می روند.. شاید راز رفتن است و جدایی... شاید هم تنفر.... بگو .. در خلوت یلدای ام بگو تا من از دلواپسی و گورها از تنهایی به در آیند..... پرسه میزنم میان دلتنگیهای خویش... تداعی میکنم خاطره ها را ... عشق را کم و بیش!!! شاید گره از اندوهم گشوده شود با ته مانده طاقتی ... لمس میکنم زندگی ساطور شده را و خود را که در چک چک سلولهایم پیر می شوم.....هنوز بر لبهایت ننشسته ..نوشیدی ام و من کیش شدم ...وتو مبهوت و مات !!! هیهات از بازی روزگار ... هیهات!!!

 

 

بی آنکه بدانم روزی برایم خاطره ای خواهی شد به زندگی لبخند زدم و به عشق سوگند خوردم ... حالا!!! چهره ژولیده ام را در آئینه که می بینم فکر میکنم که آنقدر با خودم صمیمی شده ام که بگویم مرگ بر اعتماد....

طعنه های عقرب گونه ات هم عشق را از چشمم نینداخت... تنها به من آموخت عشق باید الهی باشد و بس.....!!!

گاهی اوقات خود را گم میکنم... مثل حالا!!!

اما صدایی انگشت به دهان می گوید: فکر میکنم شما را جایی دیده ام !

اما نمیدانم مگر سواد ندارند... روی پیشانی من که نوشته شده صاحب این عکس سالها قبل مرده است.....

شاید تو هم مسافری عجول بودی که نخوانده رفتی یا من راوی بی تجربه آخرین قصه که بدون هیچ صدایی با خیالی که دیگر رنگ نداشت روی خودم خط کشیدم..... آری روی خودخط کشیدم ... من مرده ام... گریه بی فایده است... گریه مکن..مهربان باش مهربان!!!!!!!!

 

 

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی

دل زتنهایی به جان آمد خدا را همدمی

چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو

ساقیا جامی بمن ده تا بیاسایم دمی

زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت

صعب روزی بوالعجب کاری ، پریشان عالمی

سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل

شاه ترکان فارغست از حال ما ، کو رستمی ؟

 

در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست

ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی

اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست

رهروی باید جهان سوزی نه خامی بیغمی

آدمی در عالم خاکی نمی آید بدست

عالمی دیگر بباید ساخت وزنو آدمـــــــــی

 

 

 

خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم

کز نسیمش بوی جوی مولیان آیدهمی

گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق ؟

کاندرین دریا نماند هفت دریا شبنمی