دلم تنگه برات

بنام او که عشقش بی انتها، مهرش بی پایان ورحمتش بیکران است

دلم تنگه برات

بنام او که عشقش بی انتها، مهرش بی پایان ورحمتش بیکران است

قصه بی پایان دل من

   

 

 

 

چی بنویسم وقتی چشمام از هجوم گریه خیسه

وقتی هیچ کس نمیتونه گریه هامو بنویسه

چی بنویسم وقتی قلب من تنها مونده

وقتی که به جز یه سایه کسی پیش من نمونده

چی بنویسم وقتی فریاد با سکوت فرقی نداره

وقتی هیچ کس نمیتونه درد عشق بفهمه

چی بگم وقتی زندگی  جلوه ای نداره

وقتی فریاد من پیش خدا جایی نداره

وقتی که برای بغضم جز شکستن چاره ای نیست

چی بنویسم وقتی چشمام از هجوم گریه خیسه

چی بنویسم وقتی فریاد با سکوت فرقی نداره

کجایی قلم ؟ کجایی ذوق ؟ کجایی آن ذوق شاعرانه ام ؟!

کجایید‌؟ کجا ؟

یادش به خیر  ! سالهای پیش چه راحت قلم حرفهای دلم را چون

مسافرانی که هیچ گاه از پرواز خود عقب نمی مانند  به فرودگاه

کاغذهای دفترم می رساند .

ولی این روزها ... این روزها  قلم در میان پروازش سقوط می کند ٬

گاهی نقص فنی پیدا می کند

و مرا و استقبال کنندگان حرفهای دلم را  (که اگر استقبال کننده ای

باشد )  در فرودگاه کاغذهای دفترم  به انتظار می گذارد. نه ! دیگر این

روزها قلم ٬ خلبان ماهری نیست !

کجایی ذوق ؟ کجایی آن ذوق شاعرانه ام ؟!

  این روزها دلم چقدر هوس شعر گفتن دارد .

دیگر ای ذوق شاعرانه !چون گذشته مرا در نمی یابی ؟! کجایی تو ؟

در آسمان دل کدام شاعر ٬ تو در حال غوغا به پا کردنی ؟!

و من با وجود گمشده هایم باز هم می نویسم . آنقدر می نویسم تا

آنها را بیابم ! چون ایمان دارم که آنها  از لا به لای واژگان من باز هم

متولد می شوند و باز هم با من آشتی می کنند .

و این بار فریاد می زنم : کجایی قلم ؟ کجایی آن ذوق شاعرانه ام؟!

 

 

قلم بیا با همدیگه سکوت شب رو بشکونیم

  بریم تو اوج واژه ها رو قلب کاغذ بشینیم

امشب هیچ بهانه ای برای بازی با قلم ندارم .میبینید ٬ احساساتم

دیگر بازیگوشی نیمکنند و روزه ی سکوت گرفته اند .

احساساتم کمی خشکیده شده اند٬چند وقتی است که فراموش

شده است که باغبانی باید آنها را آبیاری کند .

دلم برای احساسات شاید پژمرده شده ام میسوزد .

احساساتم از دلتنگی و خشکیدگی لبهایشان سکوت کرده اند.

احساساتم به حرمت علامتهای ناتمام تعجب ذهنم سکوت کرده اند ؛

نه اینبار سکوت علامت رضا نیست٬ سکوت احساسات من علامت

 نارضایی است٬ علامت دلخوری است٬علامت اعتراض به دنیای

 بی احساسی است که احساسات من را اینگونه کرده است.

احساساتم نفسشان گرفته است٬ در این هوای غروب گرفته ی

دلتنگی طبیبان میگویند « احساساتم تنگی نفس گرفته اند! »

من دلم برای احساساتم میسوزد.

من به خاطر خشکیدگی احساساتم از خودم ٬ قلم ٬ زمین و زمان و

شاید واژگان حرفهای تو گلایه میکنم.

من برای این خشکیدگی احساسات تنها از دل هیچ گله ای نمیکنم !

من دلم میسوزد ...

 

 

آهای آهای عاشقی کو؟به دستاش عادت بکنم

یه قلب پاک و ساده که اونو عبادت بکنم

تو این همه مجسمه،روراستی نیست،وفا کمه

نگاه به خنده ها نکن،خنده هاشونم از رو غمه

کنار هم نشستن و فاصله شون هزار دله

به همه میگن که عاشقن،باورش اما مشکله

وقتی که خاموشه لبا،فریاد لبا و تن یه معجزه است

ببین تو این زمونه ،گل بازیچه دست همه اس

آهای آهای عاشقی کو؟یه عاشق راست راسکی

که وعده هاش نباشه مثل همه پوچ والکی

بیاد کنار من باشه،همیشه یاورم باشه،شاید یه روز دوباره ،معنی عشق باورم بشه'

 
اگر
اگر اشکهایت برای من جاری نمی‌شود
پس محبوبم
چشمانت برای من چه فایده‌ای دارد.
اگر قلبت برای من نمی‌تپد
پس قلبم برایت چه سودی دارد.
اگر نوای سازت برای من نیست
پس آوازهایت برای من چه سودی دارد.
پس اگر هیچگاه در زندگی عشق نورزیده‌ای
وجودت در کنار من چه اهمیتی  دارد.
محبوبم امیدوارم دلبسته شخص دیگری گردی
تا همراه با درد هجران، طعم دلپذیر عشق را حس کنی؟
و آنگاه به خاطر این نفرین همواره از من متشکر خواهی بود.
اگر روزی کسی را با تمام وجودت دوست داشته باشی حرف مرا بشنو
عشقت را
اشکت را
وتپش قلبت را
و بالاتر از هر چیز برق دیدگانت را دنبال کن
و آن روز که عشق را در روح و جانت حس کردی بی پروا آنرا
پذیرفته و لبخند خواهی زد
به ندای قلبت گوش فرا ده
و
آنگاه خواهی رفت تا با عشق بزرگت همنشین شوی.
ترا نفرین میکنم
نفرین میکنم که عاشق دیگری گردی
تا در کنار درد هجران
طعم دلپذیر عشق را حس کنی؟
و
 آنگاه به خاطر نفرین همواره قدر دان من خواهی بود
 
من عهد تو سخت سست می دانستم
بشکستن آن درست می دانستم
این دشمنی ای دوست که بامن زجفا
آخر کردی نخست می دانستم
 دخترغمگین وخسته  

 
  ای دوست من من آن نیستم که می نماید نمود آن پیراهنی است که به تن دارم .پیراهنی بافته ز جان که مرا از پرسش های تو و تو را از فراموشی من در امان می دارد.
آن منی که در من است در خانه خاموشی ساکت است و تا ابد همان جا می ماند  
ناشناس و در نیافتنی
من نمی خواهم هر چه می گویم باور کنی وهر چه می گویم بپذیری.زیرا سخنان من چیزی جز اندیشه های تووکارهای من چیزی جز عمل ارزوهای تو نیستند
هنگامی که تو می گویی" باد به مشرق می وزد"من می گویم:آری به مشرق می وزد زیرا نمی خواهم تو بدانی که اندیشه های من در بند باد نیست بلکه در بند دریاست
تو نمی توانی اندیشه های دریای مرا در یابی و من نمی خواهم که تو در یابی.
من می خواهم در دریا تنها باشم
وقتی که نزد تو روز است نزد من شب است.با این همه از رقص روشنایی نیم روزبرفرازتپه ها سخن می گویم.زیراکه تو ترانه های مرا نمی شنوی وسایش بال های مرا برستارگان نمی بینی.ومن نمی خواهم تو ببینی یا بشنوی
 
 
می خواهم با شب تنها باشم
هنگامی که تو به اسمان خودت فرا میشوی من به دوزخ خودم فرو میروم.من نمی خواهم تودوزخ مرا ببینی شراره اش چشمت را می سوزاندودودش مشامت را می آزارد.من دوزخم رابیش از آن دوست دارم که بخواهم تو به آنجا بیایی
می خواهم در دوزخم تنها باشم.
توبه راستی و درستی مهر می ورزی.ومن از برای خاطر تو می گویم که مهر ورزیدن به اینها خوب و زیبنده است.ولی در دلم به مهر تو می خندم گر چه نمی خواهم تو خنده ام را ببینی.
می خواهم تنها بخندم. 
دوست من تو خوب و هشیار و دانا هستی.یا نه تو عین کمالی و من با تو از روی دانایی و هوشیاری سخن می گویم .گرچه من دیوانه ام ولی دیوانگی را می پوشانم
می خواهم تنها دیوانه باشم
دوست من تو دوست من نیستی ولی من چگونه این را به توبگویم.راه من راه تو نیست گرچه با هم راه میرویم دست در دست.
تا چندی دیگر من بر بال باد می اسایم و انگاه از زنی دیگر بازمرا خواهید زایید.
جبران خلیل جبران"پیامبر دیوانه"
 
 
خوانندگی یانگوم
اشد اشکهایم تا دور دست ها جاری شوند.تا عشقم هرگز نداند روزی برای او گریسته ام.باشد باشد اشکهایم تا دور دست ها بروند. سپس همه چیز را فراموش کنم رویاهایم را از یاد می برم.
 
 رویاهایی که مال من بودند رویاهایی که نمی شناختم.
 
 
در زندگی حقیقی عشق باید باشد. حتی اگر پاسخ آنی نداشته باشد.
 
 
کسی که خردمند است به این خاطر است که عشق می ورزد و کسی که احمق است تنها به این
 
خاطر احمق است که فکر می کند می تواند عشق را بفهمد.
 
حقیقت همان جا هست که ایمان هست.
 
می دانم که عشق و سد مثل هم اند اگر گذاری ترک کوچکی ایجاد که فقط باریکه ای از آن
 
بگذرد اندک اندک تمام دیوارها فرو میریزد و لحظه ای می رسد که در آن هیچ کس نمی تواند
 
جلو جریان آب را بگیرد.
 
اگر دیوارها فرو بریزند عشق همه چیز را در اختیار می گیرد.دیگر برایش مهم نیست که ممکن
 
چیست و نا ممکن چیست. برایش مهم نیست که می توانیم یا نمی توانیم معشوقمان را در کنار
 
خود داشته باشیم یا نداشته باشیم.
 
 
عشق یعنی اختیار از کف دادن.
 
 
عشق مرا درک کن زیرا او تنها چیزی است که به راستی مال من است.تنها چیزی که می توانم
 
با خودم به زندگی دیگری ببرم.کاری کن که شهامت و پاکی اش را حفظ کند.بتواند با وجود تمام
 
 
مغاک ها و دام ها زنده بماند.
 
 
انتظار درد آور است. فراموشی درد اور است اما بی تصمیمی از هر رنجی بد تر است.
 
 
عشق یعنی با دیگری یگانه شدن
ساکت تنها چون کتابی درمسیرباد
میخورد هر دم  ورق اما
هیچ کس اورانمیخواند
برگها رامیدهد برباد
                                       میرود ازیاد
هیچ چیزازاونمی ماند
بادبان کشتی اودرمسیرباد
مقصدش هرجاکه باداباد
بادبان راناخدا  باد است
لیک اوراهم خدا 
هم ناخدا باد است