وقتی که سپیدهدم بایستی و هراس دریچهی کاخ جادویی خود را بر روی خورشید
با مدادی میگشاید مرابیاد بیاور.
وقتی که شب غرق در رویایی دور
و دراز دامنکشان زیر حجاب سیمین خویش میگذرد از من یاد کن.
هنگام نزدیکی وصال، دل در سینهات به تپش درآرد و سایه روشن غروب
ترا به رویای دلپذیر شامگاهان دعوت کند گوش به سوی جنگل فرا دار،
تا بشنوی که صدایی آهسته زمزمه میکند: مرا بیاد بیاور.
مرا بیاد بیاورد آن روز که دست سرنوشت برای همیشه از تو جدایم کرده
و غم دوری و گذشت ایام، زمان افسردهام را خاموش ساخته باشد
آن روز به عشق تو میمانم من.
به وداع آخرینی که با هم کردیم بیندیش
زیرا برای دلدادگان دوری و گذشت زمان معنایی نیست.
دلدار من تا وقتی که دل در سینه میتپد قلب من به تو خواهد گفت: مرا بیاد بیاور.
«زمانی که دل شکستهی من برای همیشه در زیر خاک سرد آرمیده باشد
و بوتهی گلی دور از گلهای دیگر آرام آرام بر روی گور من بشکفد مرا بیاد بیاور»
مرا بیاد بیاورد آن روز که دیگر از من نشانی در جهان نخواهد ماند.
اما روح جاودانی من همچون دوستی وفادار به طرف تو خواهد آمد
و در خاموشی شب آهسته در گوشت زمزمه
خواهد کرد:
مرا بیاد بیاور
مرا بیاد بیاور